سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش نرمش و اساس نادانی درشتی است . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 90 فروردین 10 , ساعت 12:49 عصر

خیالاتی!!!

فکر می کنید چقدر در زندگی خود، به خیالات اهمیت داده و طبق آن عمل می کنید؟ ...تا به حال فکر کرده اید در خیالات یا واقعیت خود چقدر به اطرافیانتان حسن ظن یا سوء ظن دارید؟...خواندن داستان زیر در این زمینه خالی از لطف نیست:

مردی با یک مرسدس بنز لوکس رانندگی می­کند. ناگهان لاستیک­ اتومبیلش می­ترکد. می­خواهد لاستیک را عوض کند، اما متوجه می­شود که جک ندارد.
به دنبال کمک می­رود فکر می­کند: خوب به نزدیک ترین خانه می­روم و یک جک  قرض می­گیرم.
بعد با خودش می­گوید: شاید صاحبخانه وقتی ماشین مرا دید، بخاطر جک­اش از من پول بگیرد. با چنین ماشینی، وقتی کمک بخواهم احتمالا 10دلار از من می­گیرد. نه ،شاید حتی 50دلار، چون می­داند من واقعاً به جک احتیاج دارم. شاید حتی از موقعیت من سوء استفاده کند و صد دلار بگیرد. و هرچه جلوتر می­رود، قیمت بالاتر میرود. وقتی به نزدیکترین خانه می­رسد و صاحبخانه در را باز می­کند، فریاد می­زند: 
 
تو دزدی! یک جک که این قدر قیمت ندارد! اصلاْ نمی خواهم  مال خودت!


دوشنبه 90 فروردین 8 , ساعت 11:36 عصر

درد وارها

دردهای من
جامه نیستند
تا زتن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


گیرم که از دیوار کوتاه دلم ساده می پری با حصار ِ بلندِ خیالم چه می کنی ؟!

Read more : http://www.webdar.ir/2009/08/blog-post_27.html#ixzz1FNUvSDxV


یکشنبه 90 فروردین 7 , ساعت 10:41 صبح

 

زبان مادری شما فارسیه؟هیچ لهجه یا گویشی دارید؟اگر دارید سعی کنید آن را حفظ کنید چون با وضع جالبی که تمام ایرانی ها در همه جای ایران پیش گرفتند،یعنی آموزش زبان فارسی با لهجه ی تهرانی به هر کودک تازه متولد شده به جای زبان قومی ومنطقه ای خود، کم کمک هیچ اثری از فرهنگ های کوچک باقی نمی ماند و این یعنی مرگ اصالت و تنوع فرهنگ های کوچک و زیبا!زیبایی یکی از این لهجه ها را ببینید:

 عجایب زبان مشهدی  

moborom=mibaram
moborom=man beram
moborom=barandeh misham
moborom=miboram
moborom=moo bur hastam

                                    

            


جمعه 90 فروردین 5 , ساعت 7:47 عصر

آدم خوش شانسی هستی یا نه؟

آخ !!!! چرا من یه ذره هم شانس ندارم....

می بینی چه شانسی داره....خدا بده از این شانس ها...اگر یه ذره شانس داشتیم اسممون رو می ذاشتن شانسعلی...

و بعد با افسوس سری تکان می دهیم.کی؟همان زمانی که با حسرت به کسی نگاه کردیم و این حرف ها به زبانمان جاری شد..

می گفت :هر وقت حیاط رو آب و جارو می کنم اصلا از آسمون گرد و خاک میاد اونم چه جور ،نه اینکه فکر کنی باد یا بارون معمولی...طوفانه...یا می گفت :هر وقت ماشین رو کلی با زحمت تمیز می کنم بارون میاد...به من می گفت :تو شانس خوبی واسه ماشین سوارشدن داری، هر وقت تو با منی ،زود ماشین گیرمون میاد...

و من بعد از این همه حرف ،پیش خود فکر می کنم: چه شد؟ما که می خواندیم شانس وجود ندارد؟! این حرف ها تقابل چیست با چه؟ شاید تقابل روزرمرگی با جهل... و شاید تقابل روزمرگی با نادیده گرفتن آموزه هامان..؟! نه از آن تقابل هایی که به معنای مخالفت است..نه، از آن ها که در بچگی در دو ستون مقابل پیدایشان می کردیم و با خطی به هم وصلشان می کردیم!! باید بگوییم همراهی جهل و روزمرگی...و یا هم مسیری غفلت و زندگی..!!

شاید چون خبر نداریم قرار است چه پیش بیاید آن را به گردن شانس می گذاریم..یا ..ولی من فکر می کنم ما هنوز باور نکردیم که خدایمان کارهایش را بر اساس مصلحت انجام می دهد و علت..!!! اگر به ماشین می رسیم شاید چون به موقع حاضر شدیم و شاید چون خیلی زیر لب خدا را برای حفظ آبرو که شده قسم داده ایم تا تاخییرمان دیده نشود...و اگر همزمان با ماشین شستنمان، باران رحمت می آید شاید به این دلیل است که حتی حاضر نشدیم سرمان را حتی برای چند لحظه به سوی آسمان بی کران بگردانیم تا ببینیم ابر های سیاه و پرباری که آسمان را پوشانده خبر از بارشی زیبا دارد یا نه...

من فکر می کنم شانس زاییده ی ذهن ماست! شما چه فکر می کنید؟                                                                               

                                                                                                                          

                                                                                                                      

                                                                                                                          


پنج شنبه 90 فروردین 4 , ساعت 12:53 صبح


برایت آرزومندم ...  گل تقدیم شما

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر این گونه نیست ، تنهایی ات کوتاه باشد
و پس از تنهایی ات ، نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که این گونه پیش نیاید، اما اگر پیش آید
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی

 
برایت هم چنان آرزو دارم
دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میان شان
بی تردید مورد اعتمادت باشد

وچون زندگی بدین گونه است
 
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد
که دست کم یکی از آنان اعتراضش به حق باشد
تا که زیاده به خودت غره نشوی
 
و نیز آرزومندم  مفید فایده باشی
نه خیلی غیر ضروری، تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن، کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد
 
هم چنین، برایت آرزومنم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ای است
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند،
و با کاربرد درست صبوریت برای
دیگران نمونه شوی.
امیدوارم اگر جوان هستی،
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی، خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند
 
امیدوارم به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش
کنی
هنگامی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان.
 
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هر چند خرد بوده باشد
و با روییدنش همراه شوی
تا دریابی چه قدر زندگی در یک درخت وجود دارد
 
به علاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلوی رویت بگذاری و بگویی:«این مال من
است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدام تان ارباب دیگری است!
 
و در پایان ، اگر مرد باشی
آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید
 
اگر همه ی این ها که گفتم
فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
«ویکتور هوگو»

گل تقدیم شما       گل تقدیم شما         گل تقدیم شما        گل تقدیم شما 


دوشنبه 90 فروردین 1 , ساعت 1:5 عصر

تبریک سال نو...

سلام حال شما خوبه؟ خانواده خوبن؟سال نوتون مبارک!صدسال به این سال ها!امیدوارم سال خوب و پر برکتی داشته باشید و .....

این ها حرف هایی که هر سال به هم میزنیم،هرسال...همین حرف ها...وحتی در سال جدید یک واو هم به قبلی ها اضافه نمی کنیم!

سر سفره های عید سبزه می گذاریم تا شادابی و سرزندگی را برای یک سال خودمون و عزیزانمون هدیه داشته باشیم،سیب می گذاریم تا بگوییم می خواهیم سلامت باشیم ،آینه می گذاریم تا روشنای سالمون باشه ،قرآن می گذاریم تا هدایت کننده ی مسیرمون باشه،سیر ،شمع،تخم مرغ،سنجد،سماق و...هر کدوم برای ما پیامی دارند...ولی ما به هیچ یک گوش نمی دهیم!!!! به هم سر می زنیم تا بگوییم برای هم اهمیت قائلیم ولی با کوچک ترین حرف و حدیثی از هم دلگیر می شویم و حتی از هم انتظار های نامعقول داریم..این کاریه که بر خلاف سنت ایرانی و اسلامی عیدمون رقم می خوره! و ما مسلمون های !!!!!!!! ایرانی!!!!!!! چقدر جالب هر سال با تمام شکوه به استقبال مراسمی تکراری و کاملا سوری می رویم و بی هیچ عنایتی به سالی که گذشت همون رفتار پارسال را تکرار می کنیم..!!

سال جدید یک فرصت دوبارست.از خدا می خواهم که این فرصت را به همراه معرفت و همتش هر دو با هم به همه ی ما ارزانی کنه!! تا به وقت بازدید ها حواسمون به شادی پیش رومون باشه و از سرسبزی و بانشاطی طبیعت درس های جدیدی بگیریم...

یک فرصت دوباره..فرصتی که ما را به منتظرانی واقعی تبدیل کنه!                                                                                                             


شنبه 89 اسفند 28 , ساعت 1:45 عصر

آزمون کشیش

کشیشى یک پسر نوجوان
داشت و کم‌کم وقتش رسیده
بود که فکرى در مورد شغل
آینده‌اش بکند.
پسر هم مثل تقریباً بقیه
هم‌سن و سالانش واقعاً
نمی‌دانست که چه چیزى از
زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم
این موضوع برایش اهمیت
نداشت .

یک روز که پسر به مدرسه
رفته بود، پدرش تصمیم
گرفت آزمایشى براى او ترتیب
دهد... .

 به اتاق پسرش رفت و سه
چیز را روى میز او قرار داد:
 یک کتاب مقدس،
 یک سکه طلا
 و یک بطرى مشروب .

 کشیش پیش خود گفت :
" من پشت در پنهان می‌شوم
تا پسرم از مدرسه برگردد و به
اتاقش بیاید.
 آنگاه خواهم دید کدامیک از این
سه چیز را از روى میز بر می‌دارد.
 اگر کتاب مقدس را بردارد
معنیش این است که مثل خودم
کشیش خواهد شد که این
خیلى عالیست .
 اگر سکه را بردارد یعنى دنبال
کسب و کار خواهد رفت که آنهم
بد نیست.
 امّا اگر بطرى مشروب را بردارد
یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد
نخوری خواهد شد که جاى
شرمسارى دارد."

 مدتى نگذشت که پسر از
مدرسه بازگشت.
 در خانه را باز کرد و در حالى که
سوت می‌زد کاپشن و کفشش
را به گوشه‌اى پرت کرد و یک
راست راهى اتاقش شد.
 کیفش را روى تخت انداخت و در
حالى که می‌خواست از اتاق خارج
شود چشمش به اشیاء روى میز
افتاد.
 با کنجکاوى به میز نزدیک
شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

 کارى که نهایتاً کرد این بود
که کتاب مقدس را برداشت و آن
را زیر بغل زد، سکه طلا را توى
جیبش انداخت و در بطرى
مشروب را باز کرد و یک جرعه
بزرگ از آن خورد . . .

 کشیش که از پشت در ناظر
این ماجرا بود زیر لب گفت:
" خداى من! چه فاجعه بزرگی !
پسرم سیاستمدار خواهد شد !!! "


<   <<   6   7   8      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ